Thinking difference, Analysing matters, Finding solutions

this blog is dedicated to my personal life and computer security research

Thinking difference, Analysing matters, Finding solutions

this blog is dedicated to my personal life and computer security research

عذرخواهی به دلیل عدم update

سلام به همه دوستان گل.
بابت اینکه این چند وقت نتونستم update کنم عذر میخوام .
توی این پست هم خواستم عذرخواهی کنم .
انشالله اگه بشه توی همین چند روز سعی میکنم یه بحث مفصل در مورد Hook کردن داشته باشیم ، هم اینکه یه برنامه سعی میکنیم با هم بنویسیم که با تکنیکهای Hook کردن هم آشنا بشیم .
این چند روز درگیر یک پروژه بودم نتونستم update کنم ، پروژه خیلی مشکل نبود ولی کار زیاد داشت .
چند روز پیش وقتی که آخر شب بود یه فیلم پخش کرد ، من قبلاً این فیلم رو دیده بودم ولی نه به صورت کامل .
اصولاً هم اصلاً به دیدن فیلم ایرانی علاقه ندارم ولی یه سری از فیلمهای خاص ایرانی رو دوست دارم .
اسمش "خداحافظ رفیق" بود ، فوق العاده فیلم جالبی بود و بیشتر در مورد رزمندگان و شهدا ساخته شده .
داستان سومش با نام "گل شیشه ای" بود که داستان دختر بچه کوچیکی بود که پدرش جبهه رفته و دیگه برنگشته و این دختر همراه بچه های دیگه دهکده دسته گل میچید و قطار که میومد اونا به یک نفر میداد ، اون بچه یه تفاوت با بچه های دیگه داشت و او این بود که این دختر کوچولو بابت دسته گلی که به یه رزمنده میداد پولی نمیگرفت ! ( برخلاف دیگر بچه های دهکده ) ، و همه هم میدونستن وقتی که این دختر بچه گلی رو به کسی بده اون فرد شهید میشه .
دسته گل رو به یکی از رزمنده ها داد و رفت .
این دختر بچه همیشه به بهانه اینکه پدرش رو ببینه گل میچید .
دفعه آخری که یه دسته گل خیلی زیبا چیده بود که ببره به یکی از رزمنده ها بده مادرش خیلی اصرار کرد و گفت پدرت شهید شده و رفته پیش خدا و دیگه نمیاد و ...
ولی دختر بچه به هر زوری که شد رفت .
ولی چون هوا برفی بود مادرش بهش گفت میذارم بری ولی بعد از نیم ساعت اگر قطار نیومد میام دنبالت .
دختر بچه نشست و قطاری اومد .
یکی از رزمنده ها پیاده شد و گفت خانم کوچولو یکی هست خیلی دوست داره دسته گلهاتو بگیره ازت بهش میدی ؟
اونو برد داخل قطار و بطرف اون رزمنده میرفتن ، به طرفش که میرفتن دختر بچه به سمت چپش نگاه کرد و در عین ناباوری پدرش رو دید ، بعد از اون نشون داد که قطار راه افتاد .
مادر خوابش رفته بود ، روی ساعت نگاه کرد و خیلی سریع به طرف دخترش دوان دوان میرفت .
ولی کار از کار گذشته بود .
دختر بچه زیبا همراه با گلهای زیباش در کنار ریل قطار یخ زده بود و رفته بود پیش پدرش .
این از اون داستانها و فیلمهایی بود که من واقعا دوست دارم .
سعی میکنم لینک دانلودش رو گیر بیارم و بذارم برای دانلود چون واقعا ارزش دیدن رو داره و آموزندس.
شامل 4 تا داستان هست که من یکیشو تعریف کردم .
به هر حال ، این هم از این پست و عذر خواهی مجدد .
سعی میکنم توی پست بعدی یکمی بیشتر با هم حال کنیم ;)

- RadioActive
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد